انا لله و انا الیه راجعون..

ساخت وبلاگ

از تلفن های اول صبح متنفررررم

مادرشوهر هفت صبح به همسر زنگ زد که داییش از جایی افتاده بره بیمارستان. حالا خودشون بیمارستانن تهران پیش پدرشوهر که عمل دارن.

ساعت دوازده و نیم به همسر زنگ زدم که بگم روغن بخره بادمجونا رو سرخ کنم. گفت مامان از تهران اومدن یکم نگران دایی بودن. تو دلم گفتم مادرشوهر که همین چندروز پیش وقتی پدرشوهر تنها تهران بودن و حالشون بد میشه، دو روز بعدش میرن تهران، چی شده که الان برای برادرشون اینقدر نگران شدن که پدرشوهر رو سپردن به بقیه و اینقدر زود برگشتن؟ همسر گفت فعلا بیمارستانه و برای ناهار نمیاد. قضیه روغن رو بهش نگفتم و خودم رفتم از سوپری سر کوچه خریدم.

نیم ساعت پیش استاتوس دخترخاله همسر رو دیدم نوشته بود برای دایی عزیز و مهربونم فاتحه بخونید. پروفایلش سیاه بود. قلبم تندتند زد. اشکام ریخت.. کوچیکترین دایی همسر.. با سه تا بچه که بزرگترینش بیست و یک سالشه.. باورم نمیشه.. جرئت ندارم به همسر زنگ بزنم.. میدونم همه دارن رعایت حالمو میکنن که خبر نمیدن و میخوان نگران نشم.. فکرشو نمیکردم روزی  برای دایی همسرم که توی این سه سال سه بار هم ندیدمش و اونم فقط سلام و علیکی بوده، مثل دایی خودم اینقدر ناراحت بشم..

نمیدونم اصلا قضیه افتادن از ارتفاع و اینا راست بوده یا نه.. نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده.. فقط خواهش میکنم برای دایی همسر فاتحه بخونید و از خدا بخواید به همه مون صبر بده..

چقدر مرگ یهویی و غیرقابل پیش بینی و نزدیک به ماست :(

تنها راهی که کمی آرومم میکرد نوشتن بود..

بعدا نوشت: این اتفاق نصفه شب افتاده بود و من امروز ظهر فهمیدم!! 

در ضمن آدم تنهایی چنینی جاهایی رفتن هم نیستم !...
ما را در سایت در ضمن آدم تنهایی چنینی جاهایی رفتن هم نیستم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0revayathad بازدید : 218 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 6:27